داستان پارک
در یک شب زمستانی جان در حال رد شدن از پیاده رو بود که خانه بره و هیچ توجهی به ساعت نداشت فقد میدانست که آنقدر دیر کرده که خیابون خیلی خلوته و تمام فروشگاه ها بسته بود آه بالاخره یک کافه باز بود برای اینکه استراحت کنه به اون کافه رفت مرد کافه دار گفت میتونم کمکتون کنم. جان گفت بله یک قهوه میخوام که سرحالم کنه. مرد گفته چشم الان آماده میکنم. قهوه آورد جان از او تشکر کرد مرد انگار خیلی نگران بود و عرق چکه چکه از او میریخت جان تعجب کرد پرسید چیزی شده. مرد باچشم به قهوه او اشاره کرد جان قهوه رو برعکس کرد یک کاغذ روی آن چسبیده بود کاغذ کند و خوند
کاغذ:فرار کن بد جوری توی دردسر افتادی. جان نمیدانست چی شده فقد قهوه را خورد و رفت همان لحظه که رفت مرد سریع کرکره کافه بست و همانجا ماند جان که خیلی نگران بود دوان دوان میرفت با گوشی نگاه میکرد ساعت3 بود یهو داخل یک پارک یک دختر دید که یک دامن سفید گل گلی داشت با موهای بلند جان به خود گفت آخه کی این وقت شب تو پارکه به سمت او رفت گفت خانوم ببخشید حالتون خوبه. زن سرش را بالا آورد با این ههههههه بادست گردن او را گرفت برد داخل سور سوره خون از گردن او میریخت...
اگر رازی بودید قسمت دو شو بزارم
این هیولا واقعی است💀
کاغذ:فرار کن بد جوری توی دردسر افتادی. جان نمیدانست چی شده فقد قهوه را خورد و رفت همان لحظه که رفت مرد سریع کرکره کافه بست و همانجا ماند جان که خیلی نگران بود دوان دوان میرفت با گوشی نگاه میکرد ساعت3 بود یهو داخل یک پارک یک دختر دید که یک دامن سفید گل گلی داشت با موهای بلند جان به خود گفت آخه کی این وقت شب تو پارکه به سمت او رفت گفت خانوم ببخشید حالتون خوبه. زن سرش را بالا آورد با این ههههههه بادست گردن او را گرفت برد داخل سور سوره خون از گردن او میریخت...
اگر رازی بودید قسمت دو شو بزارم
این هیولا واقعی است💀
- ۲.۱k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط